باید خودت رو جمع کنی .... 

اما چرا باید تن بسپاریم به جریان زندگی ...فراروی پس وجود داره ... ولی فرد .... فرد مهمه اینجا.... نه شبیه مورچه ها ... یا شاید اتفاقا شبیه افراد مورچه ها .... 

نمی دونم 


تکرار خلق رو بی معنا می کنه .... 

هنوز نمی فهمیم چرا ؟

آیا حق نداشتند طرف مرگ رو بگیرند ؟

آیا مرگ همون تکرار نیست ؟ 

و فرصت ادامه زندگی ؟

ولی اگر عدم وجود نداشته باشه زندگی خیلی خیلی ضعیف می شه .... 

خلق 

اونها از این سوال کوتاه اومده اند .... 

دیگه نمی شه زندگی کرد اینطور .... 

پیشروی در تکرار زندگی .... که زندگی ازش فرار می کته .... 

آیا در این خلقی وجود خواهد داشت ؟ فراروی ای هست ؟ 

شاید این یک مکثه ... و این خیلی هم خوبه .... نظاره ...

 نه !

اینها نیست .... 

قانع نمی شم 

حقیقت .... عشق ... عدم خشونت .... این یعنی گسستن از زمان ... بدون این گسستن امکان نداره .... خاطره ها ذهنت زو خفت می کنند ..... ریاضت ریاضت ریاضت ... این وسط نقش شهوت چیه ؟ فراروی آیا می تونه باشه؟ 

خلق .... خلق ... خلق .... پس این جوری تناسخ زیر سئوال می ره .... تناسخ روی خاطره استواره .... خلق .... 

باید طوری نیچه و گاندی رو ترکیب کرد که هیچی از هیچ کدوم نمونه .... 

دارم به واژه ها تن می دم کم کم .... دنیای معانی ... دنیای خروج از خیال و درخت و سنگ .... مواجهه 

میل دارم بستری شم ...

زمان رو ابدی حس می کنم .... 

حال بدی نیس ...

انگار قراره برای همیشه منگ شم

ناشناس


می خواهم به سینما بروم ، اما 
زنی از خبر روزنامه
با سر بریده به دیدارم می آید
هوا سرد شده است 
انگار ناگاه 
هوا بدجوری سرد شده است
...
می گویم به سینما برویم؟
-برویم که چه ؟-
زن خبر روزنامه 
بی سر
می گوید
هوا که این همه سرد شود 
نه کسی جنگ خواهد کرد نه کسی عاشق خواهد شد
نه کسی به سینما خواهد رفت
زن خبر روزنامه 
با گردن بریده 

در بسترم می خوابد

ببر! 

همیشه مشکل همین بوده ...  ببر را می شود ببر هم خواند!

رز.........

از دست رفته ایم! 

چیزهای واقعی ای وجود دارن! خیلی واقعی .... کم کم محو می شن .. شبیه یه توهم.... 

یادت هست؟ چقدر معنا داشت زندگی سال اول... بعد از اون چیزهای واقعی چی می مونه رز؟ چقدر شبیه شکلکای بی مزه می شیم بعضی وقتا نه؟  گفتی بنویسم تو وبلاگ.... 

اینجا قرار بوده ته دلم رو بنویسم .... ته ته دلم رو ... پس نه از کتابایی که خوندم مفاهیم جدید بلغور می کنم برات نه از حرفایی که گوش دادم .... ته دلم می گه زندگی چیز هولناکیه! اما نه برای شکلکای بی مزه .... قبلنم بهت گفتم رز! وقتی احساس خطر می کنی ینی هنوز داخل فاجعه نیستی ! وقتی حس سرما داری ینی هنوز گرمی! 

راستش رو بگم؟ به چیزی دلخوش نیستم! نه حتی دیگه به عشق .... 

چیزهای واقعی محو شدن .... وهم های بامعنی .... زندگی دقیقا همین جا شروع می شه رز... خیلی خشن .... اینها رو تا حالا برای خودمم نگفتم! خیلی خشن! هیچ چی زنده تر از خشونت نیست رزا! اندیشه برای قبل از زندگیه ..... و قدم برداشتن شکلکه! زندگی دقیقا لحظه ی له شدن اون مورچهه با یه انگشته..... من وحشت می کنم رز .... مثل تو مثل همه .... مگه ته عرفان بودا دست و پا زدن نیست؟ 

رزا حالا زنده بودن رو حس می کنم .....

چندساله این وبلاگ پناهمه.... شبیه یه مادره برای ذهنم .... برای آشوب هام .... همچی که یه چیزی می نویسم توش و روصفحه ی سیاهش می بینم آروم می گیرم .... شبیه نوازشه برا تنهایی ام

نمی دونم این روزا چرا طاقت اینجا رو هم ندارم .... یعنی می دونم .... شاید چون خودمو مجبور می کنم که قاطی نوشته هام گم شم .... شایدم یه جور خودآزاریه .... بهرحال می خوام دیگه نیام اینجا .... شاید فقط برای یه مدت شایدم نه .....

آدمایی که اینجابیشتر سراغم رو گرفتن یه چیز پررنگی یه جای زندگیم مرئی کردن ...شایدم خلق.... بعضی معلمام .... بعضی دوستام ... بعضی فامیلام .... بعضی آدما... 

و آتش: که اینجا رو خیالم رو سوشیانت رو زندگیم رو

اینجا رو خیلی دوست دارم.... نمی دونم این چه حسیه که اشیا رو شبیه آدما می تونم دوست داشته باشم یا ... شایدم آدما رو شبیه اشیا بیهوا دوست دارم .... نمی دونم .... 

 

خدافظ 

آدم هایی هستند

من ایمان دارم

آدم هایی که تو ماشین ها و آپارتمان ها و مجلس ها و هواپیماها وحشی اند

آدم هایی که مهربونند

نه یه مهربونی دوستانه

نه!

آدم هایی که توی یه مهربونی صاف زندگی می کنند

آدم هایی که جون نمی کنند واسه زنده بودن

آدم هایی هستند که ساده اشک می ریزند ساده می خندند ساده دوست دارند ساده می زیند ساده گام بعد از هستی رو برمی دارند

آدم هایی که دلیلی برای نفرت از چیزی ندارند.... خیلی ساده آزرده می شند

آدم هایی هستند که دعا می کنند و دعاشون خیلی زود می گیره...

نه! من نمی خوام از ابرانسان حرفی بزنم یا یه رهبر فرهمند یا حتی منجی... من از آدمهایی حرف می زنم که ایمان دارم هستند. من از پیامبرا یا عارفا حرف نمی زنم... از هیچ طبقه و گروهی حرف نمی زنم.... گوش کن! من از یه جمع یه اجتماع یه چیز جمعی حرف نمی زنم.... تاحالا مردن یه پشه یا یه مورچه یا یه سوسک رو دیدی .... دیدی با انگشت یه بچه می میرن... همیشه موقع مردنشون وحشت کردم از هستی! ببین به هیچ جای هستی بر نمی خوره که یه مورچه مرد! فرقی نمی کنه این وحشتت به راست سوقت بده که بگی :بعله! نزاع زیسته و شایسته ترین ها بیشتر حق زیستن دارند یا به چپ که هوار بکشی تنها اجتماعه که وجود داره! در نهایت چیزی از وحشتت کم نخواهد شد!وقتی به اینجا می رسی به این فکر می کنی پس این فردیت چقدر زجرناکه و بیهوده!هستی هراسناک تر از همیشه می افته رو وجودت لهت می کنه!

اما حالا دارم از همین فردیته از فرد فرد حرف می زنم.... نه هیچ وجود ارتقاء یافته ای نه هیچ جمع و جامعه ای تو ذهنم نیست.... آدم هایی که ایمان دارم هستند. آدم هایی که خیال می کنم هستی تو وجودشون پناه گرفته .... هستی تو فردیتشون آروم گرفته از خستگی این همه تقلا .... اتفاقا شاید به یک جای هستی برمی خوره از مردن این همه مورچه و پشه و آدم و ... از این همه دست و پا زدن و جون کندن و .... از اینهمه نیرنگ و نفرت و رقابت سر شایستگی هستن .... چه می دونیم شاید به هستی برخورده که تو فردیت این آدم ها پناه می گیره 

آدم هایی که خسته ی پیچیدگی های ناصافی نشدن .... نه خیال کنید ابلهند! آدم صاف، استواره! لااقل اینا که هستند..... نمی دونم کجاند....ولی حتما یه گوشه دارن یه کاری می کنن ....یه کاری که به مرزهای اینهمه زور و چپاول تجاوز می کنه...

می خوام بگردم دنبالشون.... می خوام بعد از دیدنشون بی سرفه نفس بکشم