آهـــــــــای!!!!غریبــــه!!!

یه غریبه،ولی خیلی آشنا!


| بیست و نهم دی ۱۳۹۰ | | | |

یه حرفی هست که حتما باید همینجا بگم ! همینجا که سندش به اسم غریبه خورده!!

چــــــــــــــــــــــــــه قدر آرزو میکنم هنوز درگیر عشق غریبه بودم! بچه بودم و کوچیک و ساده ! فکر میکردم عاشقم و فقط فقط غصه دوری میخوردم ! 

با اینکه پارسال بعد 4 سال دیدمش و دیدم که خیـــــــــــــــــــلی عوض شده، دیدم اونی نیست که من دوسش داشتم، ولی هنوز تا اسمش میاد همون غریبه ی خودم میاد جلو چشمم و دلم براش تنگ میشه! کاش هنوز همه چی مثل قبل بود ..

همین !

دلم میخواست بگم که چـــــــــــــــــــه قدددددددددددددر دلم واسه خودم و اون غریبه ، واسه دنیای خودم با اون غریبه ، واسه سادگی ، واسه حماقتی که از بچگی باشه نه از احمق بودن ، واسه همه ی اون چیزایی که یه زمانی بودن همه ی زندگیم بودن و الآن دیگه هیچ جای زندگیم نیستن تنگ شده !!

من میخوام بشم اون مهفام قبلی :( این قبلی که میگم واسه خیلی قبل رو میگم ها ! نه یه سال پیش! خودم الآنم رو از خود این چند سال اخیرم دوست تر دارم ! ولی .. بی اعتماد شدم و خالی و شایدم خل!! 

سرد شدم ! سرد سرد سرد سرد !! 

بدبخت نیستم! ولی خوشبخت هم نیستم ! 

دارم دنیام رو عوض میکنم ! 


" اون غریبه تو بودی .. !! "


++ گفته بودم از آذر 89 میترسم ! امان از آذر 90 که روی همشون رو کم کرد از پر ماجرا بودن ! چه اتفاقا که نیفتاد!

++ دلم واسه اینجا تنگ بود .. زیاد :(

++ گویا نظرات وبلاگم باز نمیشه ! اگه چیزی خواستین بگین ( با مخاطب مجازی دارم حرف میزنم فک کنم!) بیاین اینجا :

http://majrooob.blogfa.com/

| بیست و هشتم دی ۱۳۹۰ | | | |

 

یادته؟ محرم ۸۵ رو؟! یادته چه حالی داشتم و چه حالی داشتی؟!!! یادته بارون میومد؟ یادته که تازه اول همه چی بود؟ تازه شروع ماجرا بود؟یادته ستاره‌م بالا سرمون بود؟ یادته چه قدر واسه‌ت دعا کردم؟

 

چه قدر همه چی عوض شده بود امسال...چه قدر فرق کرده بودی...اونقدر که نشناسمت...اونقدر که نفهمم تو همونی... چه قدر خوشحال بودی...یعنی زندگیت خوبه؟! کاش باشه! کاش اندازه سر سوزن تاثیر دعای من باشه!

چه بزرگ شدی پهلوون......

 بهمن ۸۵:

            برای آخرین بار نگاهم کن و برای همیشه برو...

(وقتی که با بغض رومو برگردوندم تا واسه همیشه برم دلم می خواست که واسه آخرین بار نگام کنی.ولی تو روت اونور بود.هیچکس نفهمید که داشتم گریه میکردم.هیچ کس نفهمید که باز شدنه بند کفش من بهونه بود.هیچ کس نفهمید که وایسادم تا تو نگام کنی.ولی دیدم که نیستی...نفهمیدم کی رفتی...و من واسه همیشه منتظر آخرین نگاه تو موندم...)

 

یادته اون سال رو؟!! یادته نگاه نکردی؟ یادته منتظر بودم و برنگشتی؟!!!!

فکر میکردم همه چی تموم شده...بدون آخرین !!!!! ولی نشده بود...

این دفعه هم همین شد...نشد که آخرین باشه!!! یعنی دوباره ای هست؟! بعید میدونم....

اگه مطمئن بودم که آخرین بار بود همین حالا این وبلاگو میبستم! این پست رو هم میکردم آخرین پست...

این وبلاگ با محرم ۸۵ شروع شد! شروعی که آخر خیلی چیزا بود...آخر راه من !!!

 

الآن مطمئنم! حتی اگه آخرین نبوده باشه آخرینش میکنم!!!

 

این پست آخرین پسته!!!!!!!

نمیدونم وبلاگ دیگه ای درست میکنم یا نه! ولی اینجا...دیگه نه!!!!!!

چرا حس میکنم هستی کنارم

چرا این رفتنو باور ندارم

چرا گم میکنم روز و شبامو

چرا حس میکنم داری هوامو

چرا هستی میون خواب و رویام

چرا پر میشی تو هرم نفسهام

دارم نفس نفس نبودنت رو کم میارم

میخوای بری تو رو به این ترانه میسپارم

نرو که جز تو چاره ای به جز خودت ندارم

نرو خیال نکن بدون تو دووم میارم

 

++ امروز یه یاکریم رفت زیر چرخای ماشین و ترکید!بد بود که صداشو شنیدم...بد بود که خورد شدن بدنشو حس کردم... بد بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اینم از این...

خداحافظ وبلاگ عزیز!! داشتی کم کم ۴ ساله میشدی..........  عمر توام همینقدر بود... مثل اون یاکریم عمرت تموم شد...

بدرود

 

اسم وبلاگو دوباره کردم همون اسم اصلیش! اولین اسمی که داشت! غریب آشنا! نا سلامتی اینجا به اسم ایشون سند خورده بود!!!]

[راستی! یادته گفتم از آذر ۸۹ میترسم؟! (پست قبلی!)]

| بیست و پنجم آذر ۱۳۸۹ | | | |

 

امروز برای من روز خوبی نیست...روز بد تنهایی ست...اینجا را غباری گرفته است!

این روزها یادآور لحظه های خوبی نیستند!

 

++ یادم میاد پارسال این موقع رو! حرفای یه دوست... خیلی خورد شدم! ریختم! حقم نبود!!! یادم نمیره!

گفت حلال کنم...کردم ... ولی یادم نمیره!

++ پارسال این روزا روزای آخر بود... خونمون... دل تنگشم... کاش عوض نمیکردیم... اگه هنوز اونجا بودیم شاید خیلی چیزا فرق میکرد... شاید یه حماقت از تاریخ زندگیم کم میشد!

++ اشتباه کردم؟!

یاد انسان را بیمار میکند!

++ یادم نمیره...هیچی......

در پایدارترین شادی ها نیز غمی نهفته است.

++ من غمگینم ... حتی اگه ۵شنبه هفته ی پیش عروسی مهسا بوده باشه! من غمگینم حتی اگه از بهترین روز زندگیم فقط ۵ روز گذشته باشه...

 

دارم حس میکنم بغض رو / که همزاد نفس هامه

 

+++ آذر ۸۷: افتضاح

        آذز ۸۸: افتضاح

        آذر ۸۹: [      ]

        میترسم ازش!!!!!

| دهم آذر ۱۳۸۹ | | | |

 
مطمئن باش ...
برو

....

...ضربه ات کاری بود

دل من سخت شکست

و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی

به من و عشقی پاک ...

که پر از یاد تو بود

وبه یک قلب يتيم

تو برو

برو ....

تا راحت تر تکه های دل خود را

آرام سر هم بند زنم

تو برو......برو .......
| بیست و هشتم آبان ۱۳۸۹ | | |

 

++ شمارش معکوس... یه چند روزیش مونده! امسالم شمردم ولی نه اینجا!

++ این وبلاگ فعلا آپ نمیشه!

++ نه قهر کردم.نه خودمو لوس کردم.نه زده به سرم.فقط یه مدت نمیخوام بنویسم! مطمئنم که واسه همیشه نیست... پس لطفا نصیحت نکنید!

++ تولدش پیشاپیش مبارک! حیفم اومد تو آبان ۸۹ هیچی از تولدش نگم!

++ ۴ آذر عروسی مهساست [خواهرم] ! خوشحالم!

++ میام اینجا! کامنتارو میخونم...وبلاگاتونم میام! اگه تونستم نظر هم میدم! ولی آپ نمیکنم...

+++ فعلا

| بیست و دوم آبان ۱۳۸۹ | | | |

 

۹ روز ....................

 

++ امروز دانشگاه افتضاح شروع شد و با ۲ تا شوک بزرگ تموم شد!!! یه شوک بد یه شوک خوووووووووووووب!!!!!!!!!! باورم نمیشه!!!   تحقیقات همچنان ادامه دارد!!

++ ۲ روز دیگه بعد ۱۷ روز میرم خونه!

++ دل نوشی برام تنگ شده!!

++ چرا فکر میکردم آبان امسال فرق داره؟!!

++ somebody wants you!!!

 

| شانزدهم آبان ۱۳۸۹ | | | |

 

فکر نمیکردم امسال هم به ۱۵ آبان که رسیدم شمارش معکوس داشته باشم...اما........

۱۰ روز مونده!!!!!!!!!

| پانزدهم آبان ۱۳۸۹ | | | |

 

ــ گریه های شبونه برگشتن!

ــ چشم من بیا منو یاری بکن

   گونه هام خشکیده شد کاری بکن...

 دستمال های مرطوبْ تسکین دهنده‌ی دردهای بزرگ نیستند...

ــ ۳ هفته‌ست که اصفهانم...نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواد برم تهران! دارم از یه چیزی فرار میکنم...ولی نمیدونم از چی!

ــ یه حس گنگ دارم.وقتی به این فکر میکنم که قراره ۴ سال تو این وانشگاه و این شهر باشم انگار با پتک میکوبن تو سرم! نه چون بده! اتفاقن خوبه...ولی تصورش سخته!بر میگرده به همون حس گنگ!!

در پایدار ترین شادی ها نیز غمی نهفته است.

ــ من پر توقعم؟!!

ــ سرنوشت چشاش کوره نمیبینه/زخم خنجرش میمونه رو سینه!

ــ آرزوهام کجان؟! اهدافم کوشن؟ من که تازه داشتم یاد میگرفتم هدف داشته باشم...چی شد؟!

ــ کفتر کشته پروندن نداره/کتاب کهنه که خوندن نداره! ==> چی میگی داریوش؟!!

ــ داره از تنهایی گریه‌م میگیره/توی این شهر دیگه موندن نداره! ==> داره!!!

ــ یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت

   غم من مخور که دوری برای من شده عادت

یادتم!!!یادمی؟![نیستی!][گفتم: برو! نمیخوام باشی!][گفتی: نرو! میخوام باشی!][گفتم برو!ولی یادتم!][گفتی نرو!ولی یادم نیستی!]

یاد تو هر لحظه با من است! اما یاد، انسان را بیمار میکند!

ــ ای به داد من رسیده تو روزای خود شکستن

   ای چراغ مهربونی تو شبای وحشت من

ــ تو منو از من گرفتی........

ــ اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی! [نیستی!!!]

چیزی خوفناک‌تر از تکیه گاه نیست.ذلّت،رایگان ترین هدیه‌ی هر پناهی‌ست که می‌توان جست.

ــ گفتم: تظاهر کن ازم دوری، تظاهر میکنم هستی! گفتی هستم!!!

   گفتی: تظاهر کن ازم دوری، تظاهر میکنم هستی! گفتم هستم!!!

   من هستم!تو کوشی؟!

 

داره از ابر سیاه خون می‌باره!!!!!!!!!!

  

| یازدهم آبان ۱۳۸۹ | | | |

 

دل وبلاگ من به شدت واسه دوستاش تنگ شده!

 

شاید از همه بیشتر ستاره!

واسه دخترک... واسه پریا و مهناز!...واسه کاوه...من ِ او ... مریم...اون یکی مریم ... محسن dj... سیاوش ... بی دل ... کامران ... رضا ... آروین!!!!!!!!!!!!

 

کاش همه چی مثل قبل بود...

کاش هنوز وبلاگ جواد به راه بود... کاش مریم بود...کاش رضا بود... کاش ستاره بود... کاش خودم بودم

 

 

 ــ نمیتونم دیگه تو وبلاگم بنویسم!

 + چرا؟!

 ــ میخوام تو وبلاگم شاد بنویسم! اما شاد نیستم!

 + وا!!! اونیو بنویس که میخوای! هر وقت شاد شدی شاد بنویس!الآنم که نیستی غمگین!

 ــ

 

++++ چه کنم؟!!!!

| ششم آبان ۱۳۸۹ | | | |

چشم هایت چه بلای سر من آورده است

که بی چشم هایت زندگی بی معناست

شده است بدانی من چه دردی می کشم؟

که تو دنیای منی و من در دنیای تو هیچم

تو حق داری عاشق شوی هر چند من بی تو می میرم

چشم هایت سبزند بی مهابا

و چشم ها ی من بی وقفه می بارند

تو هوای رفتن داری

اشک های من هم جلو دارت نیست

تو عاشقانه بخند

چه غم از چشم های من

 

هستم

| بیست و یکم مهر ۱۳۸۹ | | | |

 

میریم که داشته باشیم اصفهان و دانشگاه و خوابگاه و دوران زیباااااا و شیرییییییین دانشجویی رو!!!

 

دیگه کم پیدا شدم زین پس نگید چرا!!

| بیست و هفتم شهریور ۱۳۸۹ | | | |

 

بسه دیگه! من حالم خوبه! میتونی مطمئن باشی!!!!!

 

من همچنان پر انرژی ادامه میدم! کارم سخت شد اینجوری!! ولی یکی یه روز گفت:" آدمای بزرگ تو سختی های بزرگ،بزرگ میشن!!! "  باشد که بزرگ شویم!!!

 

++ این چه سوالیه آخه؟!! معلومه که سراسریمو میرم!!! دانشگاه هنر اصفهان رو ول کنم پاشم برم تهران مرکز؟!!

 

++ مهرنوش دامن خرید و در کمال تفاخر اومد اعلام کرد: " دیگه دامن دارم...بهت حسودیم نمیشه!!! " [ رجوع شود به پست ۳۲۰!!! ] 

| نوزدهم شهریور ۱۳۸۹ | | | |

 

اینم از این! سرنوشت ما هم رقم خورد! اونم اینجوری:

                              مرمت واحياي بناهاي تاريخي -دانشگاه هنراصفهان - روزانه    

میبینی؟! باید برم شهرستان! اونم الآن! الآن که باید باشم...الآن که این همه کار دارم...

 

خیلی داغونم...خیلی... 

| هفدهم شهریور ۱۳۸۹ | | | |

 

از متفاوت بودن به امبدوار بودن دخول میکنیم!!!  همون تفاوت و امید خودمون!!

 

یه چیزی هست که میگه :      || خود گنده بینی ||

                                                                             + چاشنی ظرفیت

 

کور شود هر آن که نتوان دید!!!!!!!

 

+++ دانشگاه آزاد : رتبه ۷۴/ طراحی صنعتی/ تهران مرکز/ فبول شدم!!!  فک کن!!!

 

| دوازدهم شهریور ۱۳۸۹ | | | |

     

          من              ...       تو    

 

          ...          کودکی

 

              ...            قایق کاغذی       ...                    

                                   ...            

              ...        

                                             ...

 

++ دل ما تنگ است! حتی واسه شعور کم "تو"!

++ همه چی درست میشه مگه نه؟!! میدونم میشه! باید بشه!!!!!!

++ رفتن سر کلاسای طراحی صنعتی واسم یه عذابه! عذابی که میدونم تموم شدنی نیست!!!! بخوام نخوام باید این رشته رو بخونم!!!!!!!

 

| سوم شهریور ۱۳۸۹ | | | |

 

دیدی یهو یه چیزی میشه بعد تو فکر میکنی معجزه شده بعد میبینی که نه انگار نشده چون همه چی خیلی سخته یا اگرم شده از معجزه و اینا کلا بدت میاد از بس که سخته؟

 

الآن تو این مایه هام!

 

++ دیروز تو خونه خوشحال بودم...مامانم هم خوشحال بود که من خوشحالم! بهش گفتم دعا کن همه‌ی اتفاقای خوبی که میخواد بیافته بیافته که من دیگه همیشه خوشحال باشم...از ته دلش دعا کرد...از اون دعاها که مطمئنم قبول میشه...از اونا که با اشک تموم میشه!!!

++ تعجب نکن که چرا خوشحالم...آخه امیدوار شدم که مشکلم حل شه...توام دعا کن حل شه!!!

++ "تو" !!! با شعورتر به نظر میومدی...[هرچند که دفعه‌ی اولت نبود...شب کنکور رو یادمه ]

 

| سی ام مرداد ۱۳۸۹ | | | |

 

نوشی: خوش به حالت مهفام!!

ــ چراااا؟!!

نوشی:

ــ وااا!!! چرا؟!

نوشی:

ــ چته خب؟!!!!

نوشی: اولندش هنوز ۱۸ سالته

           دومندش تازه داری میری دانشگاه

           سومندش الآن قرار نیست بخوابی ۵ صبح پاشی

           چهارمندش الآن جدول دستته

           پنجمندش دامن داری

 

 

 

++  حق دارم تو این خونه دیوونه باشم یا نه؟!! یعنی چی الآن؟!! همه‌ش یه طرف دامن و جدول چی میگه آخه؟!!!

| بیست و پنجم مرداد ۱۳۸۹ | | | |

 

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد

هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد

دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد

خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس

دستمالِ تب ‌بُر نـم‌دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

 

"نجمه زارع"

| بیست و دوم مرداد ۱۳۸۹ | | | |

 

دوباره رفتم سراغ پستای قبلیم!! خوشحالم که بعضی چیزا رو اینجا نوشتم که الآن بفهمم که این اتفاقایی که افتاده چیه !!!

          تیر ۸۹:

داره دوباره حالم خوب میشه.[داره دوباره حالم خوب میشه؟!!!!!!]   

ـــــــــــــــــــــ نشده بود!!! کاذب بود شاید!!!

آرام بخش تاثیر خودشو از دست داده!!! شایدم از اول اثر نداشته و چیز دیگه ای بوده که آرومم میکرده!!! نمیدونم...

ـــــــــــــــــــــ چیز دیگه ای بوده!!! الآن میدونم!

من حالا حالا ها گم شده میمونه!!!باید خودش خودشو پیدا کنه...دنبالش نگردین...من رفته!!!

ـــــــــــــــــــــ من هنوز نیومده!!!!!!!!!!!!!! دل خودمم واسش تنگ شده!

          خرداد ۸۹:

من جدا خوشحالم!!!کی باورش میشه؟!(خدا بخواد پست ۳۰۰ به بعد وبلاگم فـــــــــــــــــــــــــــرق خواهد داشت!!!نه که فرق کنه ها!ولی فرق میکنه!)

ـــــــــــــــــــــ فرق کرده نه؟!! من گم شده!!!

 از آبان ۸۳ تا الآن منتظر بودم...دیدین بی نتیجه نبود؟! مسافرم برگشت!خوشحالم...

ـــــــــــــــــــــ چه برگشتنی!!!!!!!!!!! کوش الآن؟!!

باید سعی کنم اهمیت ندم!مگه نه؟!!! ما هم خدایی داریم!!!!! نمیذاره همه چی انقدر بد بمونه!!!

ـــــــــــــــــــــ ۱۲ روز بعدش یه اتفاق خوب افتاد!!! همونم منوتاا دم کنکور برد جلو!!! چاکریم خدا جون!

چه سوگواری نلخی!

چقدر خالیم از سبز

چقدر گم شدم

چقدر دور شدم از قرابت دریا

چقدر سوخته در من گیاه نام کسی

                               که مثل روشنایی من بود

ـــــــــــــــــــــ خالیم!!! از "سبز" هیچی نمونده!!

ـــــــــــــــــــــ گم؟!!! هه!!!!!

ـــــــــــــــــــــ سوخت... سوخت و تموم شد!!!

           اردیبهشت ۸۹:

گفتم فلافل فروشی یاد بقالی سر کوچشون افتادم!!! یادته آنیتا؟! بچه شهرک غرب؟!!  اون موقع از مکه اومده بودن!!دوباه دارن میرن...این دفعه خاطره‌ای میمونه؟![بهتر بگم...خاطره‌ی خوبی میمونه؟!]

ـــــــــــــــــــــ هیچی!!!!!!! حتی یه خاطره!!!!!!!!

خیلی از خاطره ها دوباره برام زنده شدن...زیر بارون پاییزی...کوچه سروش...پیروزان!!!!!!!!!

ـــــــــــــــــــــ احمقانه ست مه این خاطره ها دیگه برام هیچ حسی نداره!!! خیلی احمقانه است!!! من میخوام که عین قبل باشم...واقعا میخوام!

جدیدا یه چیزی خیلی بهم انرژی میده!این که بعد این ۲ ماه دوباره برمیگردم به دنیای قبلی خودم!===> نجوم!!!کتاب!!!سه تار!!! میشم همون مهفام قبل!قبل تر از سال سوم دبیرستان!! فقط ۲ ماه مونده!فقط ۲ ماه لعنتی!!

ـــــــــــــــــــــ نشدم!!!!!!!!!!

 امیدوارم بیای وبلاگمو بخونی![از این یکی که منع نشدی نه؟!!] اگه فهمیدی که با توام بگو!! خوشحال میشم بفهمم که فهمیدی!!!!!!!!

ـــــــــــــــــــــ نفهمید!! ولی مهم نیس دیگه! به درک که نفهمید...

یه جمله ی تکراری اما به درد بخور واسه همچین مواقعی:

 

                                                   || خوشحالم

                                                                   همون قدر که یه آدم الکی خوش!!! ||

ـــــــــــــــــــــ این واسه ۸ اردیبهشته!! کسی میدونه چرا خوشحال بودم؟! کسی میتونه بگه که باید خوشحال می‌بودم یا نه؟!! پشیمون نیستم ولی!

          فروردین ۸۹:

ـــــــــــــــــــــ چی بگم؟! گیج شدم!

         اسفند ۸۸:

 ــ یه حماقت مجدد!!!

ـــــــــــــــــــــ اینو زیاد گفتم!!! نمیدونم چرا به دفعه ی آخرش نمیرسم!

یه نفر تو ترانه اش میگه:

            || عکس تو همیشه اینجاست که نده دوریت عذابم ... ||

                    من چی بگم که حتی عکستم اینجا نیست؟!!!

ـــــــــــــــــــــ !!!!!!!!!!!!  جوابت جالب بود!

  میشینم فکر میکنم هر روز دوباره و دوباره .......

ـــــــــــــــــــــ اگه از اول به حرف بقیه گوش میدادم این همه انرژی واسه فکر کردن حروم نمیکردم...ارزشش رو نداشتی که به کار احمقانه ت فکر کنم!

          دی ۸۸:

تو یه دنیا توهم و وهم و وحشت گم شدم... گیر کردم... نمیدونم چی کار کنم...

از همه چی میترسم ... از خودم ... از [ ] ... از همه !!!!!!!!!!!!!

ـــــــــــــــــــــ ترس هم داشت!!!

دوباره آبان شد!!! یه آبان دیگه!!چندمیه؟!!

اینجا نه...ولی من این دفعه هم شمارش معکوس دارم!!! ۲۵ آبان!!!!!!!!!!!!!!!

ـــــــــــــــــــــ فک کنم همچنان داشته باشم شمارش معکوس رو!!! [ داداشی برگشتی... مرسی...ولی چرا اینجوری؟!!]

          مهر ۸۸:

میتونم بگم الآن تو مرحله ی "به درک"ام!!!!

ـــــــــــــــــــــ از قضا الآن هم هستم!

          شهریور ۸۸:

|| قرص ماه این روزا تو آسمونه!

یه بار!فقط یه بار زیر نور ماه بشین

 و درست به رنگش دقت کن!

فقط یه بار!! ||

ـــــــــــــــــــــ دیگه برام مهم نیست....هر فکری که داشته باشه! هرکی!

           امرداد ۸۸:

چه نزدیکن این دوران و اون دوران!

چه دورن حس این دوران و اون دوران!!

ـــــــــــــــــــــ خیلی دورن.... خیلی!!

           خرداد ۸۸:

من یه جایی رو اشتباه کردم!!! نمیدونم کجا... ولی مطمئنم که یه چیزی اشتباه شده!!!

ـــــــــــــــــــــ بدجوری هم اشتباه کردم!!! هنوزم یادش که میافتم ........... !!!

            اردیبهشت ۸۸:

می‌ترسم...

بذار همه چی همینجوری بمونه...خواهش می‌کنم...نذار عوض شه...

میدونم اگه عوض شه همه چی خراب میشه...

ـــــــــــــــــــــ کاااااااااااااش گوش میدادی!!!!!!!! اوووووووووووف!!!!!!!!!

امروز صبح یکی از مژه هام افتاده بود

         خودم دیدم...

         یه آرزوم سوخت...!!!!!!!

ـــــــــــــــــــــ  از وقتی از بشری اومدم بیرون فقط خودم میبینمشون...قبلنا طلا ....

            فروردین ۸۸:

هر چی فک میکنم بازم به این نتیجه میرسم هیچی جز استرس واسم نداشتی!!!!!!

هنوزم همونی!استرس!چرا این هفته‌ی کذایی تموم نمیشه؟!!!!

ـــــــــــــــــــــ هنوز هم!

 

| هفدهم مرداد ۱۳۸۹ | | | |

 

|| لبخند تو را چند صباحی‌ست ندیدم

                              یک بار دگر خانه‌ت آباد.......

                                                          بگو سیب!!!!!!! ||

امشب یه جمع کوچیک دخترونه بودیم! من و آنیتا و مهسا و مهرنوش!! کلی خاطره تعریف کردیم و خندیدیم [خندیدیم؟!]...همه دل درد گرفتن از شدت خنده! من فقط لبخند زدم[ زدم؟!!!] به زور بود شاید!

ـــ مهفام تو چه جوری می‌تونی نخندی؟ من دارم می‌میرم!!!

ـــ  !!

 

من می‌خوام بخندم!! من می‌خوام شاد باشم! من میخوام مهفام قبل باشم!!تو هم فکر می‌کنی که تقصیر توئه؟!! من اینجوری فکر میکنم!!

من تنها شدم! تو هر جمعی تنهام!! نمی‌تونم با جمع یکی بشم!

نمی‌تونم!!!!!!!!!!!!!!

هستم و نیستم!!!می‌خندم و ناراحتم!!لبخند می‌زنم و یه بغض تو گلومه!!

من تا قبل کنکور اینجوری نبودم... نمیخندیدم! ولی اگه میخندیدم از ته دل بود!

من تا قبل کنکور اینجوری نبودم... از بیشتر جمع‌ها فراری بودم!! ولی اگه میرفتم با جمع بودم!

 

" ... " اینا تقصیر توئه!! چی‌کار کردی با من ؟!!!!!!!! با هیچ کار نکردنت چی کار کردی؟!! اَه!!!

| شانزدهم مرداد ۱۳۸۹ | | | |

 

یاور همیشه مؤمن......... غم من مخور که دوری.......... ای به داد من رسیده تو روزای خودشکستن....... ای چراغ مهربونی.......

 

این آهنگ این روزا مثل آرامبخش شده برام!! دوسش دارم......

 

رتبه کنکورم شد ۳۰۲ !!! ناراحتم...خیلی.....

یا احساساتم برگشتن یا مریضیام!!! تپش قلب ولم نمیکنه!!

| سیزدهم مرداد ۱۳۸۹ | | | |

 

من امشب میمیرم!!!!!!!!!!!!!!!!!

| دهم مرداد ۱۳۸۹ | | | |

[                                                                                              

                                                                                               

                                                                                               

                                                                                               

                                                                                                 ]

 

++ من هنوز بی حسم!

+++ آرشیو وبلاگمو خوندی،نه؟! چقدر از شک‌هات به یقین تبدیل شد؟!!هوم؟!  هه!

       اینو قبلا هم گفتم :    " بد خلقم و بد عهد،زبانبازم و مغرور

                                             پشت سر من حرف زیاد است،مگر نه؟!"

                                                                                        قبولش داری؟!نه؟! میدونم!

 

++ با تشکر از دوستانی که منو در میلادنور مشاهده میفرمایند! این شد دو بار! خدا به سومیش رحم کنه!

| ششم مرداد ۱۳۸۹ | | | |

 

دیگه حتی حوصله اینجارو هم ندارم!!!

 

| چهارم مرداد ۱۳۸۹ | | | |

 

همه‌ی احساساتمو یه جایی پس مخم گم کردم!!!! نمیدونم کجان...

از هیچی ناراحت نیستم...اتفاق بدی نیافتاده...همه چی خوبه...حتی بهتر از خوبه!!!!ولی من خوشحال نیستم!!!! هیچ حسی ندارم که بعد ۲ سال اونی شد که باید میشد! خوشحال نیستم که همه چی تموم شده! من هیچ حسی ندارم! هیچ حسی نسبت به هیچی!!!!!!!!

اینجا پر از خاطره‌ست! کوچه ها و خیابونا پر از خاطره‌ن! وقتی با مهسا و آنیتا موسیقی میخونیم همه چی خاطره‌ست! وقتی میرم کلاس نجوم همه چی خاطره‌ست!من هر کاری که میکنم خاطره‌ست!! ولی این خاطره ها هیچ حسی دیگه واسه من ندارن!

خوشم نمیاد از این وضع!!!!!!اصلا!

| سی ام تیر ۱۳۸۹ | | | |

 

خونِ خاطره، سبز است!

خونْ خاطره‌ی سبز است، و به همین خاطر است که از درون خویش می‌جوشد، از اعماق خویش می‌روید، از قلب خویش می‌بالد، و باز زنده و پر برگ و بار می‌شود، و به همین خاطر است که ریشه می‌کند و خاطراتِ ازلی را میسازد، و خاطراتِ پیش از حضور، پیش از بود، پیش از پیش را می‌سازد، و خاطراتِ اسطوره‌ای را، تاریخی را، کودکی را... و خاطراتی را که هیچ نمیدانیم از کدام لا زمانی و لا مکانی به ما رسیده است...

خاطره‌ای که تو جست و جویش کنی و به خاطرش بیاوری، بدان که خاطره نیست. خاطره‌ای خاطره است که نزد تو باشد، سبز تو باش، سرخ تو باشد، و همچون روحِ زنده و پرشورِ تو باشد. خاطره‌ای خاطره است که نتوانی ترکش کنی، نتواند ترکت کند، و خونِ این خاطره است که سبزِ سبز است!

 

"نادر ابراهیمی-بر جاده های آبی سرخ"

 

++ خاطره!!!

++ داره دوباره حالم خوب میشه.[داره دوباره حالم خوب میشه؟!!!!!!]

++ اشتباه کردم؟!! کی میدونه؟!

 

| بیست و هفتم تیر ۱۳۸۹ | | | |

 

مدل اتاقمو عوض کردم...تختمو(تخت؟!!!) چرخوندم و کامپیوتر رو  آوردم تو اتاق خودم و گذاشتم رو زمین و راضی نمیشم که میز تحریرم رو برگردونن تو اتاقم حتی به خاطر کامپیوتر و اینجا هنوز همه چیز رو زمینه و من رو زمین میشینم و من رو زمین میخوابم و من رو زمین مینویسم و من رو زمین غذا میخورم و ...

میگفت فضای اتاقت یه جوریه! وهم داره انگار!!!نمیترسی شبا توش؟!! گفت شاید بیخوابی شبات واسه اینه!تاثیر داره ها ، باور کن! گفتم اتاقم بهم آرامش میده! دوسش دارم...

دلیل بی خوابی شبای منو کی میدونه؟!! خودم هم مطمئن نیستم بدونم...فقط اینو میدونم...آرام بخش تاثیر خودشو از دست داده!!! شایدم از اول اثر نداشته و چیز دیگه ای بوده که آرومم میکرده!! نمیدونم...

 

من بیمعرفتم نه؟!! 

                            " بد خلقم و بد عهد،زبانبازم و مغرور

                                            پشت سر من حرف زیاد است،مگر نه؟!"

دارم بیمعرفت تر هم میشم!!!باور کنید...دیگه مهم نیست...من همه چیو خراب کردم!!!یه خراب کردن بدون برگشت!!!

من فقط یه امید دارم...به اون امید هم دارم ادامه میدم...اگه اونم از بین بره..................

| بیست و پنجم تیر ۱۳۸۹ | | | |

 

متنفرم از اینکه لینک وبلاگمو خیلی‌ها دارن!!!!

میخوام داد بزنم!!!نمیتونم...دارم میترکم خدا!!!

 

...........................

...........................

...........................

 

++ من دیگه مغرور نیست.

++ تظاهر کن ازم دوری...تظاهر میکنم هستی!  میخوام باشی...

++ دلم اون جمله ای رو میخواد که "یکی" جلو آی‌دی‌ش نوشته بود....در مورد ندامت!ندامت گفتن یه حرف!

| بیست و دوم تیر ۱۳۸۹ | | | |

 

من خوشحال بود...من داشت می‌دوید که بره جلو...من داشت همه‌ی گذشته و سستی و کرختی‌هاشو جبران میکرد...من خیلی شاد بود...من حواسش نبود...من ندید...شیشه ی جلوشو ندید...(مثل آینه ته بازار رضا هیچ وقت حواست بهش نیست!!!) من خورد تو آینه...خورد تو آینه و افتاد...دیگه نتونست بره...خواست برگرده...پشتشم آینه بود!!!...من گیر کرده بود بین آینه‌ها!(مثل اون خونه‌ی شل سیلور استاین...مثل همون خونه‌ای که رضا تو وبلاگش نوشته بود...خونه‌ای که در نداشت...آینه‌هایی که در ندارن!!!) من تو آینه فقط خود ش رو میدید... خود ی که خودش نبود...من‌ی که من نبود...

من نمیتونه...من زورش نمیرسه...شکستن اون آینه‌ها سخته...من نفسش بند اومده...من داره خفه میشه...من خسته شده...از خودش...از تصویر خود ش... از اون چیزایی که نمیخواست و نمیخواد که باشه و تو آینه‌ها هست!!!!!! من گیر کرده...گیر کرده و بین اون همه تصویر تو در تو خود واقعیشو گم کرده...

هیچکس اونجا نیست که من رو پیدا کنه...من تنهاست...من گیج شده...

من حالا حالا ها گم شده میمونه!!!باید خودش خودشو پیدا کنه...دنبالش نگردین...من رفته!!!

 

 

    ++   امروز ۱۷ تیره!!!

| هفدهم تیر ۱۳۸۹ | | | |

Design By : shotSkin.com